پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

پرنیای مامان

،

اولين روز پيش دبستاني

چه شوقي داشتم براي امروزت گلبرگ لطيفم . براي آغازِ راه تو ، راهِ تحصيل !   امروز اولين روز پيش دبستاني ات بود . امروز دوباره چشم هايم تٓر شد از شوق بالندگي ات . دوباره دلم لرزيد ! لباست را تن كردي و من تنت را غرق در بوسه كردم ، به تنم چسباندمت و مشامم را سيراب كردم از عطر خوش تنت ! چقدر كوچكي تو هنوز دخترم . هر بار كه نگاه به قد و بالايت ميكنم هزار بار قربان صدقه ات ميروم ؛ الهي مادر فداي قد و بالايت ، فداي اون صورت زيبات ... چرا شوق من براي تو تمامي ندارد ؟ چرا هر بار كه ميبينمت دلم ميلرزد ؟ امروز روز اول بود ، مدرسه پُر بود از فرشته هاي كوچك . مادرها بودند كه مات بودند ، ماتِ جگر گوشه هايشان ! و ...
15 مهر 1397

تولد ٥ سالگي

    روزي كه به دنيا آمدي ، سر و دل به تو دادم ... واكنون تمام آن چيزي كه درباره تو در سرم هست ، ده ها كتاب مي شود!!! اما ؛ تمام چيزي كه در دل دارم ، تنها دو كلمه است ... " دوستت دارم "   تولدت مبارك دختركم   ...
15 مرداد 1397

يادش بخير.......

یادش بخیر چهار سال پيش همین روزها بود که دلخوش بودیم به چهار دست و پا رفتنت...چه قدر هیجان داشتیم از آن نیمچه ایستادنت و قدم برداشتنت در کنار مبل و دیوار... چه قدر خوشحال بودیم از اینکه ده ماهه شده ای و ماهگردهایت دورقمی شده است...لذتش هنوز هم برایمان باقی است....یاد آن صورت گرد و تپلت شادمان می کند هنوز...مرور عکس هایت به اندازه همان موقع برایمان شیرین است...   حالا چهار سال از آن 10 ماه میگذرد و شیرینی ات نه تنها کمتر نشده بلکه روز به روز خوردنی تر از روز قبل میشوی.... نگرانی هایم با بزرگ شدنت تغییر کرده یا نمیدانم شاید هم بزرگتر شده باشد... اما دوستشان دارم این دل نگرا...
6 خرداد 1397

روزهاي قبل از بهار

  چقدر همه جا بوي بهار ميدهد!..... روزهاي آخر سال را مي گذرانيم. همه چيز خوب است . همه جا صحبت از عيد است و بهار ... و شوق و اشتياق توست كه از هر چيزي دلچسب تر است براي من ... آرام جانم..... از وقتي كه تو آمدي ؛ قبل از رسيدن بهار سبز ميشوم،  شكوفه ميدهم... ممنون كه هستي گل بهارم ممنون كه هستي و جان ميدهي به من .       یکتا دخترم؛ در اين آخرين روزهاي سال  برایت رویاهایی آرزو می کنم تمام نشدنی ... و آرزوهایی پرشور!! که از میانشان چند تایی برآورد...
27 اسفند 1396

اولين جدايي

ديشب ؛ من و تو ، و يك حصار ... و يك دلِ بي قرار ! ديشب براي اولين بار جدا از ما ، شب را صبح كردي ! من اما ، شب م صبح نشد ، باور كن ! چقدر فكر ميكردم به امروز ، به جدايي ات از من ، و قلبم ميلرزيد ... و حالا همان وقت است ، وقت لرزيدن قلبم ! خواستي كه جدا شوي ، به ميل و خواسته ي خودت ! اتاقت را نشانه گرفتي و خواستي كه تمرين مستقل شدن كني . گفتي كه ميخواهي از امشب جدا از ما باشي ، در اتاقت ! و من دلم لرزيد ، براي اينكه دانستم تمامِ آن وابستگي ات به من دارد تمام ميشود ! دانستم كه ديگر مستقل ميشوي ، و اين يعني پايان خيلي چيزها ؛ يعني پايان ِ ... آنقدر آرام آرميده بودي كه دلم ميخواست تا صبح نگاهت كنم ...
10 اسفند 1396

شمال(٩٦/١٠/١٢)

                              پرنياي من ...   همه بازي هاي كودكي ات را دوست دارم.... و هر روز حس بزرگ شدنت را با لذتي  آميخته با ترس لمس ميكنم ... نمي خواهم آرزو كنم اي كاش به اندازه آغوشم مي ماندي... چرا كه من با هر تار موي تو كه رشد ميكند، اوج ميگيرم... لذت ديدن قد برافراشتن تو به تنگ شدن آغوشم مي ارزد...   ...
25 دی 1396