پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

پرنیای مامان

دلنوشته...

وقتی از تمام روزهای تکراری زندگی خسته میشوم، تنها یک لبخند تو ،  یا حتی نه، یک گریه معصومانه ات کافی است تا دوباره امید در من زنده شود.     بزرگ تر که شوی خوبتر خواهی فهمید که برای هر انسانی حتی اگر مادر باشد، روزهای بی روح و بی حوصله ای هست که شاید حضور فرشته ای چون تو، نگذارد مادر از پا درآید...     امیدم! نور دیدگانم !   با وجودت شاد و خرسندم و دست مریزاد بر خالق توانایت که تو را زیباترین موجود خلق کرد تا زیبایی های زندگی ام را مدیونت باشم.                       ...
11 آذر 1394

شمال.....

  بابلسر 2 مهر 94   نازنین دخترم .... عید غدیر امسال که مصادف شده بود با تعطیلات آخر هفته بدون برنامه قبلی با مامان جون و بابا جون و خاله راهی شمال شدیم . این که تمام مسیر میگفتی بیریم دریا بماند وقتی که رسیدیم دوست نداشتی از دریا دور شیم به خاطر همین دو روز از سفرمون رو کنار دریا بودیم     عکس های دردانه در ادامه مطلب                بفرمایید ادامه مطلب                      ...
11 آبان 1394

گوهر نایاب من ...

  دخترم! شیرین زبانم! اینقدر مشغولم به با تو بودن که هیچ کاری را زیباتر از تو نمیدانم.  بدان که هر لحظه از با تو بودنم مسرور مسروم. گویی که روی ابرها هستم! اینقدر پر احساسم برای دستان کوچکت، که هیچ کاغذی را اندازه نوشتن نمی یابم. همینکه با تو قدم برمیدارم و تو دستان مرا میگیری، رویای پرواز کودکی ام را به خاطر می آورم.                     تو برایم لذت همان میوه های نوبرانه ای. تو ستاره ناهید کودکی های منی که  آرزوهایم را می دانست . تو شوق گرفتن نمره بیست با ام...
1 مهر 1394

بای بای پوشک

  پرنیای عزیز دوست داشتنی ما بالاخره با مقوله ی "دستشویی" هم کنار اومد و دو هفته ای میشه که به قصه ی دو سال و یک ماهه ی پوشک پایان داده و از 14 شهریور دیگه پوشک نشده .     خدا رو شکر که ماجرای پوشک به خیر و خوشی تموم شد . برخلاف اون چیزی که فکر میکردم پرنیا خیلی زود (یک روزه ) کنترل ادرار و مدفوعشو به دست آورد .     این هم فصلی دیگه از زندگی پرنیای عزیز ماست .       پی نوشت : پرنیا هم از این بابت خیلی خوشحاله و به هر کس که میرسه میگه ( من جیش دشویی بدو دست )       ...
1 مهر 1394

جمعه 10 مرداد ... باغ وحش ارم

  بهترین بهترین من .... پرنیا   یه روز جمعه با بابا تو رو به باغ وحش بردیم . از اونجایی که خیلی به حیوونا علاقه داری حسابی بهت خوش گذشت و تا میتونستی بازی کردی و به من اجازه ندادی زیاد ازت عکس بگیرم . منم به همین چندتا عکس اکتفا کردم تا با خیال راحت از گردش سه نفرمون لذت ببریم .                                       &...
16 شهريور 1394

پرسش و پاسخ

این روزها مدام در حال توضیح دادن و معرفی کردن هستم .....   از ساده ترین مفاهیم تا پیچیده ترینشان برایت سوال است .....   از رفتگر خیابان تا تبلیغات نامفهوم تلویزیون همه شان را باید من جوابگو باشم ....   تنها عبارتی که این توضیح من را میطلبد دو کلمه ساده است که دخترم با گویشی شیرین   بیان میکند :" این چیه؟ "   و اما پاسخش همواره طوماری طولانی و پیچیده است که همیشه صبر و حوصله ای عظیم را می طلبد....   بپرس عزیزم تا بدانی هر آنچه را که میخواهی .... تا بتوانم جوابگویت خواهم بود ....   تمام وقت...
8 شهريور 1394

تولدت مبارک

  دختر عزیزم       روزی که به دنیا آمدی ، من متولد شدم ...   و از آن روز هم دخترم شدی و هم همه چیزم ...   امروز برایم تکرار آن روز فراموش ناشدنی است .   روزی که فرشته ای از آسمان فرود آمد در دامان من و دنیا صدای گریه کودکی را شنید که امروز تنها بهانه برای خندیدن من است .   امروز روزیست که تو به دنیا آمدی...   همان روز زیبایی که خداوند مهربانم با تمام عظمتش به زمین لبخند زد وبهار را به یمن حضورت به ما بخشید .   بهار زیبای من ، دخترکم میخواهم امروزم را فقط به تو فکر کنم ... &nbs...
15 مرداد 1394