پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

پرنیای مامان

يادش بخير.......

یادش بخیر چهار سال پيش همین روزها بود که دلخوش بودیم به چهار دست و پا رفتنت...چه قدر هیجان داشتیم از آن نیمچه ایستادنت و قدم برداشتنت در کنار مبل و دیوار... چه قدر خوشحال بودیم از اینکه ده ماهه شده ای و ماهگردهایت دورقمی شده است...لذتش هنوز هم برایمان باقی است....یاد آن صورت گرد و تپلت شادمان می کند هنوز...مرور عکس هایت به اندازه همان موقع برایمان شیرین است...   حالا چهار سال از آن 10 ماه میگذرد و شیرینی ات نه تنها کمتر نشده بلکه روز به روز خوردنی تر از روز قبل میشوی.... نگرانی هایم با بزرگ شدنت تغییر کرده یا نمیدانم شاید هم بزرگتر شده باشد... اما دوستشان دارم این دل نگرا...
6 خرداد 1397

روزهاي قبل از بهار

  چقدر همه جا بوي بهار ميدهد!..... روزهاي آخر سال را مي گذرانيم. همه چيز خوب است . همه جا صحبت از عيد است و بهار ... و شوق و اشتياق توست كه از هر چيزي دلچسب تر است براي من ... آرام جانم..... از وقتي كه تو آمدي ؛ قبل از رسيدن بهار سبز ميشوم،  شكوفه ميدهم... ممنون كه هستي گل بهارم ممنون كه هستي و جان ميدهي به من .       یکتا دخترم؛ در اين آخرين روزهاي سال  برایت رویاهایی آرزو می کنم تمام نشدنی ... و آرزوهایی پرشور!! که از میانشان چند تایی برآورد...
27 اسفند 1396

اولين جدايي

ديشب ؛ من و تو ، و يك حصار ... و يك دلِ بي قرار ! ديشب براي اولين بار جدا از ما ، شب را صبح كردي ! من اما ، شب م صبح نشد ، باور كن ! چقدر فكر ميكردم به امروز ، به جدايي ات از من ، و قلبم ميلرزيد ... و حالا همان وقت است ، وقت لرزيدن قلبم ! خواستي كه جدا شوي ، به ميل و خواسته ي خودت ! اتاقت را نشانه گرفتي و خواستي كه تمرين مستقل شدن كني . گفتي كه ميخواهي از امشب جدا از ما باشي ، در اتاقت ! و من دلم لرزيد ، براي اينكه دانستم تمامِ آن وابستگي ات به من دارد تمام ميشود ! دانستم كه ديگر مستقل ميشوي ، و اين يعني پايان خيلي چيزها ؛ يعني پايان ِ ... آنقدر آرام آرميده بودي كه دلم ميخواست تا صبح نگاهت كنم ...
10 اسفند 1396
1