اولين جدايي
ديشب ؛
من و تو ، و يك حصار ...
و يك دلِ بي قرار !
ديشب براي اولين بار جدا از ما ، شب را صبح كردي !
من اما ، شب م صبح نشد ، باور كن !
چقدر فكر ميكردم به امروز ، به جدايي ات از من ، و قلبم ميلرزيد ...
و حالا همان وقت است ، وقت لرزيدن قلبم !
خواستي كه جدا شوي ، به ميل و خواسته ي خودت !
اتاقت را نشانه گرفتي و خواستي كه تمرين مستقل شدن كني .
گفتي كه ميخواهي از امشب جدا از ما باشي ، در اتاقت !
و من دلم لرزيد ، براي اينكه دانستم تمامِ آن وابستگي ات به من دارد تمام ميشود !
دانستم كه ديگر مستقل ميشوي ، و اين يعني پايان خيلي چيزها ؛ يعني پايان ِ ...
آنقدر آرام آرميده بودي كه دلم ميخواست تا صبح نگاهت كنم .
دلم ميخواست خودم را مچاله كنم و در آغوشت جا كنم .
دلم ميخواست تا ميشود هواي تو را نفس بكشم !
دقايقي را بالاي سرت بودم ؛
نگاهت كردم ، بويت را هورت كشيدم ، موهايت را نوازش كردم و رفتم ! رفتم اما دلم همانجا بود ، ميان آغوشت .
بايد اما كنار بيايم ، همين است رسم زندگي ، ميدانم !
همين كه روزي تو محتاج آغوشم باشي و فردايش بي نياز ...
همين كه روز به روز بزرگ تر ميشوي به رسم زمانه ...
و اين يعني بالندگي ات !
همين است كه سرِ شوق مي آوردم .
همين كه تو بزرگ ميشوي ، بزرگ و بزرگ تر ...
و من ميتوانم تمامٓش را شاهد باشم ؛
تمامِ لحظه به لحظه هاي بالندگي ات را ...
چقدر زود بزرگ شدي دختركم......