ديشب ؛ من و تو ، و يك حصار ... و يك دلِ بي قرار ! ديشب براي اولين بار جدا از ما ، شب را صبح كردي ! من اما ، شب م صبح نشد ، باور كن ! چقدر فكر ميكردم به امروز ، به جدايي ات از من ، و قلبم ميلرزيد ... و حالا همان وقت است ، وقت لرزيدن قلبم ! خواستي كه جدا شوي ، به ميل و خواسته ي خودت ! اتاقت را نشانه گرفتي و خواستي كه تمرين مستقل شدن كني . گفتي كه ميخواهي از امشب جدا از ما باشي ، در اتاقت ! و من دلم لرزيد ، براي اينكه دانستم تمامِ آن وابستگي ات به من دارد تمام ميشود ! دانستم كه ديگر مستقل ميشوي ، و اين يعني پايان خيلي چيزها ؛ يعني پايان ِ ... آنقدر آرام آرميده بودي كه دلم ميخواست تا صبح نگاهت كنم ...