مهد كودك
دخترم...
از ابتداي آبان ماه تصميم گرفتم سرت را با كلاس هايي
گرم كنم و الويت با علايق تو بود .
مهد كودك !
همان كه آرزويش را داشتي .
خواستي و من مثل وقت هاي ديگر به خواسته ات احترام
گذاشتم ، ثبت نامت كردم .
اما از همان روز اول انگار پشيمان شده بودي ، ترس از
جدايي داشتي ، هر روز گريه مي كردي و من يك ماه تمام
پا به پاي تو به مهد آمدم و كنارت ماندم تا بماني
و عادت كني .
بالاخره تلاشهايم نتيجه داد.
چند روزي ست كه راهي شده اي .
من بدرقه ات ميكنم ، گونه هايت را مي بوسم و تو
خداحافظي ميكني و مي روي ، مي روي تا كودكي كني.
چشمانت از شوق مي درخشد ، لبهايت خندانند! ومن چه
مي خواهم جز اين ...
اينكه تو بازي كني ، شاد باشي ، عشق كني ...
من تنها تو را مي خواهم و دوست داشتن هايت را...
هر روز شعر مي خواني ، نقاشي مي كشي ، كار دستي
درست ميكني و چقدر خوشحالم برايت كه تمام آن
سه ساعت در روز را در اوج شادي سپري ميكني.
خوشحالم از اينكه رضايت كامل داري .
كودكي كن عزيزم ، شادِ شاد !