گردش آخر هفته
سلام مامانی با چند روز تاخیر اومدم تا برات از هفته ای که گذشت بگم . از بس شیطون شدی وقت نمیکنم بیام وبلاگتو آپ کنم واسه همین دیر شد.
جدیدا تو خونه زود حوصلت سر میره و همش بهونه گیری میکنی که ببریمت بیرون .
بر عکس بابایی این روزا سرش خیلی شلوغه بیچاره از صبح که میره سر کار ساعت نه و ده شب برمیگرده خونه اون موقع هم که وقت بیرون رفتن نیست .
ما هم تو خونه تنهاییم واسه همین بیشتر میریم خونه مامان جون . اونجا چون دورت یه کم شلوغه کمتر بهونه میگیری . ولی هر وقت باباجون رو میبینی دستتاتو بلند میکنی که بغلت کنه و خودتو سمت در خم میکنی که بری بیرون . خلاصه کار باباجون در اومده و باید روزی چند بار تو رو ببره بیرون
پنجشنبه هفته پیش که اونجا بودیم خاله طاهره زنگ زد و گفت که با بقیه خاله ها بریم پلور ما هم که از خدا خواسته آماده شدیم و باهاشون رفتیم .
روز خیلی خوبی بود و خوش گذشت هوا هم خوب بود تو هم حسابی خوشحال بودی و بازی کردی
فقط جای بابایی خیلی خیلی خالی بود