پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

پرنیای مامان

پرسش و پاسخ

این روزها مدام در حال توضیح دادن و معرفی کردن هستم .....   از ساده ترین مفاهیم تا پیچیده ترینشان برایت سوال است .....   از رفتگر خیابان تا تبلیغات نامفهوم تلویزیون همه شان را باید من جوابگو باشم ....   تنها عبارتی که این توضیح من را میطلبد دو کلمه ساده است که دخترم با گویشی شیرین   بیان میکند :" این چیه؟ "   و اما پاسخش همواره طوماری طولانی و پیچیده است که همیشه صبر و حوصله ای عظیم را می طلبد....   بپرس عزیزم تا بدانی هر آنچه را که میخواهی .... تا بتوانم جوابگویت خواهم بود ....   تمام وقت...
8 شهريور 1394

تولدت مبارک

  دختر عزیزم       روزی که به دنیا آمدی ، من متولد شدم ...   و از آن روز هم دخترم شدی و هم همه چیزم ...   امروز برایم تکرار آن روز فراموش ناشدنی است .   روزی که فرشته ای از آسمان فرود آمد در دامان من و دنیا صدای گریه کودکی را شنید که امروز تنها بهانه برای خندیدن من است .   امروز روزیست که تو به دنیا آمدی...   همان روز زیبایی که خداوند مهربانم با تمام عظمتش به زمین لبخند زد وبهار را به یمن حضورت به ما بخشید .   بهار زیبای من ، دخترکم میخواهم امروزم را فقط به تو فکر کنم ... &nbs...
15 مرداد 1394

دماوند...

    جمعه 26 تیر گردشی یک روزه به دماوند ...                         از سگی که توی باغ بود یه کم میترسیدی ، سنگ برمیداشتی و مینداختی طرفش         دور خیز پرنیا برای پرتاب سنگ إک ، دو ...                       ...
3 مرداد 1394

شیرین زبانی

                چقدر این روزها کم برایت نوشته ام .   چقدر شیرین زبانی ها و خوشمزگیهایت از قلمم افتاده اند .   چقدر روزها کوتاه شده اند ومن چقدر سرم این روزها شلوغ است .   دختر دوست داشتنی من ! از کدام شیرین زبانیت بگویم که از دلم برآمده باشد تا بر دلت بنشیند ... از کدام مهر و محبتت باید بگویم تنها بهانه ی زندگی کردنم !   بگذار از جواب دادن هایت بگویم زمانی که صدایت میکنم :   پرنیای مامان ! دختر نازم !   صدای ظریف و زیبایی از اتاقت میاید که در پاسخم میگ...
3 مرداد 1394

دندان شیری

یکی یکدانه من     این روزها عجیب کلافه هستی، دروغ نمیگویم اگر بگویم کلافه ام نیزمیکنی، اما من میدانم که این روزها میگذرد، کاش آن قلب کوچک تو نیز میتوانست این را درک کند... با هر سازی که میزنی فعلا به خوبی میرقصیم... دلم برایت خون میشود وقتی آن لثه های لطیفت را میبینم که ترک خورده اند... تا به امروز چهار دندان آسیاب و هفت دندان پیشت سر بیرون کشیده اند و بقیه در تلاش بسیار روزشماری میکنند...     امیدوارم هر چه زودتر این روزهای سخت را پشت سر بگذاری و دهان کوچکت پر شود از مرواریدهای سفید ...           ...
17 تير 1394

جمله کامل

  پرنیای کوچکم !!!     تمام تلاشم را میکنم تا همه چیز را بنویسم برای روزهای آتی می نویسم ولی آیا براستی همانگونه که باید تمامشان را در دفترچه مغزم ثبت خواهم کرد؟ نمیدانم این نوشته های کوتاه و گاه به گاه تا چه حد خاطراتم را زنده نگه میدارد! کاش میتوانستم تمام لحظات را ثبت کنم... تنها از این مطمئنم که من بیشتر از تو تمام اینها را بارها و بارها خواهم خواند...     این روزها بیشتر کلمات را دست و پا شکسته میگویی... هر روز برایم تازگی دارد حرفهای شیرینی که برای نخستین بار به زبان میاوری...   طولانی ترین جمله ات را امروز به من گفتی : مامان با نم نم بیده (...
15 تير 1394

خوشبختی

خوشبختی اینجاست... همین نزدیکیها... این روزها بسیار به ما سر میزند... همسایه دیوار به دیوارمان که نه، همخانه مان شده است... خوشبختی صدای خنده های دخترکی است که با تمام وجود دوستش دارم... خوشبختی به دنبال هم دویدن پدر و دختر است که تماشایش لذتم میدهد... خوشبختی تلفظ هر کلمه جدیدی است که تنها من مفهومش را میفهمم............     رهایم مکن خوشبختی...                                       ...
15 تير 1394

آکواریوم پرنیا

  عزیزترینم پرنیا وقتی  که بابا فهمید که چقدر تو به آکواریوم و تماشای ماهی ها علاقه داری تصمیم گرفت که برات یه آکواریوم درست بکنه. بالاخره یه روز بابا زنگ زد و گفت آکواریوم پرنیا کامل شده و دارم میارمش خونه. روز بعدم بابا برای آکواریوم چند تا ماهی که از قبل انتخاب شده بودند خرید. از اونجایی که تلفظ کلمه ماهی برات سخته بهشون میگی بواَ.... از همون روز اول به قدری عاشقشون شدی که تا از خواب بیدار میشی یا از بیرون برمیگردی اول میگی بواَ و بدو بدو میری روی مبل کنار آکواریوم تا از نزدیک تماشاشون بکنی. خلاصه حسابی بهشون وابسته شدی و بیشتر وقتت رو تو خو...
29 خرداد 1394