پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

پرنیای مامان

اولين جدايي

ديشب ؛ من و تو ، و يك حصار ... و يك دلِ بي قرار ! ديشب براي اولين بار جدا از ما ، شب را صبح كردي ! من اما ، شب م صبح نشد ، باور كن ! چقدر فكر ميكردم به امروز ، به جدايي ات از من ، و قلبم ميلرزيد ... و حالا همان وقت است ، وقت لرزيدن قلبم ! خواستي كه جدا شوي ، به ميل و خواسته ي خودت ! اتاقت را نشانه گرفتي و خواستي كه تمرين مستقل شدن كني . گفتي كه ميخواهي از امشب جدا از ما باشي ، در اتاقت ! و من دلم لرزيد ، براي اينكه دانستم تمامِ آن وابستگي ات به من دارد تمام ميشود ! دانستم كه ديگر مستقل ميشوي ، و اين يعني پايان خيلي چيزها ؛ يعني پايان ِ ... آنقدر آرام آرميده بودي كه دلم ميخواست تا صبح نگاهت كنم ...
10 اسفند 1396

شمال(٩٦/١٠/١٢)

                              پرنياي من ...   همه بازي هاي كودكي ات را دوست دارم.... و هر روز حس بزرگ شدنت را با لذتي  آميخته با ترس لمس ميكنم ... نمي خواهم آرزو كنم اي كاش به اندازه آغوشم مي ماندي... چرا كه من با هر تار موي تو كه رشد ميكند، اوج ميگيرم... لذت ديدن قد برافراشتن تو به تنگ شدن آغوشم مي ارزد...   ...
25 دی 1396

سُك سُك

        سُك سُك ...   همين اسم چهار حرفي ، همين جعبه كوچك تمام هوش تو را برده!!!     همين كه هِي از تلوزيون تبليغش را ميبيني و قند در دلت آب ميشود!!!   همين كه هر باااار تبليغش را ميبيني، ميگي مامان برام سُك سُك   ميخري ، خيلي دوست دارم    ومن هر بار قول خريدش را به تو ميدهم.   اما دل كوچك تو مگر طاقت دارد!   بابا هر بار برايت ميخرد و تو تمامت ميشود شوق!   سر از پا نميشناسي و بابا را ميبوسي ، سفت و جانانه!​​​​​​​   ...
18 آذر 1396

پارك ژوراسيك (٩٦/٩/١٧)

    معجزه الهي ٤ سال و ٤ ماهه ي من...   تو را به نگهباني باغ دلم گماشته ام   بپذير دخترم    بپذير نفسم    وگرنه باغ پاييزي دلم در كنار ثانيه ها جان خواهد داد...                 ​​​​​​​ ...
17 آذر 1396

مهد كودك

  دخترم... از ابتداي آبان ماه تصميم گرفتم سرت را با كلاس هايي  گرم كنم و الويت با علايق تو بود .  مهد كودك ! همان كه آرزويش را داشتي .  خواستي و من مثل وقت هاي ديگر به خواسته ات احترام گذاشتم ، ثبت نامت كردم .  اما از همان روز اول انگار پشيمان شده بودي ، ترس از جدايي داشتي ، هر روز گريه مي كردي و من يك ماه تمام پا به پاي تو به مهد آمدم و كنارت ماندم تا بماني  و عادت كني .  بالاخره تلاشهايم نتيجه داد.  چند روزي ست كه راهي شده اي . من بدرقه ات ميكنم ، گونه هايت را مي بوسم و تو  ...
5 آذر 1396

نقاشي

پرنيا جان     علاقمندی این روزهایت رنگ آمیزی کتاب های نقاشی ست و من هر روز عاشقانه دست های کوچکت را می نگرم که تند تند بر روی کتاب نقاشی رنگ می ریزد...   آرام جانم ...   نمی دانی از این کارهایت چطور به خودم می بالم !!!گویی که فرزند من در حال انجام سخت ترین کار دنیاست!!   باش... همیشه باش...   سالم...شاداب ...هنرمند و با علاقه   برای من باش...   برای بابا...   و برای دلخوشی زندگی مان...                       &n...
18 آبان 1396