پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

پرنیای مامان

دختر یعنی ...

  دختر داشتن یعنی رنگ زندگیت یهو صورتی میشه   دختر داشتن یعنی کمدی پر از لباسای خوشرنگ ...   دختر داشتن یعنی اتاقی پر از عروسکای ریز و درشت ...   دختر داشتن یعنی پچ پچ های شبانه مادر و دختری کنار یه تخت کوچیک خوشگل ...   دختر داشتن یعنی یه کشو پر از گل سرهای رنگی رنگی ...   دختر داشتن یعنی لاکهای رنگ و وارنگ ...   خنده های از ته دل ، موهای بلند ، دامنهای زیبا و ...   دختر داشتن یعنی ناز کشیدن و ناز خریدن ...    در یک کلام دختر داشتن یعنی عشق ...   ممنونیم ا...
17 اسفند 1394

دلنوشته...

وقتی از تمام روزهای تکراری زندگی خسته میشوم، تنها یک لبخند تو ،  یا حتی نه، یک گریه معصومانه ات کافی است تا دوباره امید در من زنده شود.     بزرگ تر که شوی خوبتر خواهی فهمید که برای هر انسانی حتی اگر مادر باشد، روزهای بی روح و بی حوصله ای هست که شاید حضور فرشته ای چون تو، نگذارد مادر از پا درآید...     امیدم! نور دیدگانم !   با وجودت شاد و خرسندم و دست مریزاد بر خالق توانایت که تو را زیباترین موجود خلق کرد تا زیبایی های زندگی ام را مدیونت باشم.                       ...
11 آذر 1394

گوهر نایاب من ...

  دخترم! شیرین زبانم! اینقدر مشغولم به با تو بودن که هیچ کاری را زیباتر از تو نمیدانم.  بدان که هر لحظه از با تو بودنم مسرور مسروم. گویی که روی ابرها هستم! اینقدر پر احساسم برای دستان کوچکت، که هیچ کاغذی را اندازه نوشتن نمی یابم. همینکه با تو قدم برمیدارم و تو دستان مرا میگیری، رویای پرواز کودکی ام را به خاطر می آورم.                     تو برایم لذت همان میوه های نوبرانه ای. تو ستاره ناهید کودکی های منی که  آرزوهایم را می دانست . تو شوق گرفتن نمره بیست با ام...
1 مهر 1394

تولدت مبارک

  دختر عزیزم       روزی که به دنیا آمدی ، من متولد شدم ...   و از آن روز هم دخترم شدی و هم همه چیزم ...   امروز برایم تکرار آن روز فراموش ناشدنی است .   روزی که فرشته ای از آسمان فرود آمد در دامان من و دنیا صدای گریه کودکی را شنید که امروز تنها بهانه برای خندیدن من است .   امروز روزیست که تو به دنیا آمدی...   همان روز زیبایی که خداوند مهربانم با تمام عظمتش به زمین لبخند زد وبهار را به یمن حضورت به ما بخشید .   بهار زیبای من ، دخترکم میخواهم امروزم را فقط به تو فکر کنم ... &nbs...
15 مرداد 1394

مادر که می شوی ...

  مادر که میشوی .... تمام زندگیت می شود پر از التماس و خواهش از خدا برای عاقبت بخیر شدن فرزندت.   مادر که میشوی.... بهترین هدیه برایت می شود  سلامتی جسم و روح بچه ات.   مادر که می شوی .... بیشتر فکر میکنی به مادرت مادر بزرگت و مادر مادربزرگت و اینکه آن ها چه سختی هایی کشیده اند و چه آرزوهایی داشته اند.   مادر که می شوی... غم و اندوه و شادی هم رنگ تازه ای میگیرند و همه این ها گره میخورد به حال فرزندت.   مادر که می شوی ... کوه های عالم بر سرت خراب می شود وقتی نیش سوزنی به پای فرزندت میرود.   مادر که می ش...
21 فروردين 1394

چهارشنبه آخر سال

  دختر عزیزم! حدود 363 روز از سال 93 را با هم طی کردیم، با هم خندیدیم، با هم گریستیم، با هم بیخوابی کشیدیم، و با هم همراه و هم قدم بودیم... از سختی هایش برابت نمیگویم تا مبادا ناله کرده باشم ولی همینقدر بدان که سخت تر از هرکاری در این عالم بود و صادقانه باید اعتراف کنم که شیرینی اش را زبان قاصر من نمیتواند به خوبی بیان کند که وصف ناپذیر است...     زیباترین روزهای زندگی ما در این سال هم ورق خورد و تمام زیبایی اش را از چشمان زیبای تو داشت... متشکرم عزیزم...     خدای مهربانم دلم میخواهد در سال جدید و در روزهایی که پیش رو داریم هیچ استرسی نداشته باشم و تمام وقتم را با کودک زیبارویم ...
27 اسفند 1393

تمام هستیم تولدت مبارک

  دختر زیبایم ...     یک سال از 15 مرداد ماهی که مهرت در زندگیمان جاری شد میگذرد. یک سال سخت و شیرین که تک تک ثانیه هایش خاطرات بهترین روزهای زندگی من است . از اولین لبخند ، اولین نشستن ، اولین کلمات و شیطنتهایت که سرگرمی سکوت خانه مان است .     برای زندگیت بهترین روزها و برای خوشبختیت برترینها را آرزو دارم .     سالهای سال چراغ زندگیت نور باران     تولدت مبارک         ...
15 مرداد 1393

بهترین روزها

    همیشه این جمله را می دیدم که "برای مادرم که بهترین روزهای زندگیش را به پای من ریخت" اما با معجزه تولد تو باورم چیز دیگری است:     "برای دخترم که بهترین روزهای عمرم را رقم زد"                                       به راستی که بودنت بهترین روزهای زندگیم را برایم به ارمغان آورده است       ...
25 تير 1393

معامله خوب

  معامله خوبیست...   دستهای من نفسهای تو را آرام میکند و صدای نفسهای تو دستان مرا ...   شبها که سرت را روی دستهایم میگذاری تا بخواب روی ، دستان من آرامبخش جانت میشوند و کم کم صدای نفسهایت سمفونی آرام و پی در پی ای را مینوازند که آرامش بخش دستهای خسته ام میشوند و در آن لحظه با خود می اندیشم که چقدر برای آرامش به وجود هم نیازمندیم...   و شاید من و تو یک روح باشیم در دو بدن وگرنه چطور گرمای وجود کودکی 11 ماهه این چنین گرمم میکند و گرمای وجودم چطور آنقدر آرامش میکند تا بخواب رود ...     شکر پروردگار مهربانی که این عشق را آفرید . &nbs...
16 تير 1393