پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

پرنیای مامان

گوشواره...

  دوشنبه 93/2/15  بالاخره  من و بابایی تصمیممونو گرفتیم که تو رو ببریم  و گوشای نازتو سوراخ کنیم  صبح که از خواب بیدار شدی یه صبحونه مفصل بهت دادم که اونجا احساس ضعف نکنی  بعد با بابایی رفتیم  کلینیک نزدیک خونه . من و بابایی که اصلا طاقت گریه هاتو نداشتیم تو رو دادیم دست خاله مریم(دخترعمو بابا ) تا ببردت ....... الههی واست بمیرم عروسک قشنگم که اونهمه گریه کردی و گریه منم دراوردی   مبارکت باشه خانو م کوچولو ......           ...
19 ارديبهشت 1393

گردش آخر هفته

    سلام مامانی با چند روز تاخیر اومدم تا برات از هفته ای که گذشت بگم .  از بس شیطون شدی  وقت نمیکنم بیام وبلاگتو آپ کنم واسه همین دیر شد.   جدیدا تو خونه زود حوصلت سر میره و همش بهونه گیری میکنی که ببریمت بیرون .     بر عکس بابایی این روزا سرش خیلی شلوغه بیچاره از صبح که میره سر کار ساعت نه و ده شب برمیگرده خونه اون موقع هم که وقت بیرون رفتن نیست .   ما هم تو خونه تنهاییم  واسه همین بیشتر میریم خونه مامان جون . اونجا چون دورت یه کم شلوغه کمتر بهونه میگیری . ولی هر وقت باباجون رو میبینی دستتاتو بلند میکنی که بغلت کنه  و خودتو سمت در خم میکنی که...
19 ارديبهشت 1393

هنرنمایی های جوجو

    پرنیا خانوم از ماه پیش کلی کارای جدید یاد گرفته       اول از کلمه هایی بگم که یاد گرفتی ب ب . م م (بابا و مامان) دد (اولین حرفی که گفتی) ن ن . البته خیلی وقته شیرین زبونی میکنی .       هر کاری میگیم انجام میدی     وقتی میگ یم بوس بده زود لباتو باز میکنی و میاری سمت صورتمون وایییییییییییی که چقدر اون لحظه خوردنی میشی اوایل این بوس مخصوص مامانی بود و  هیچکس رو جز من بوس نمیکردی  ولی الان همه رو بوس میکنی آخه میخوای دلشون نشکنه      با ی بای میکنی  ...
6 ارديبهشت 1393

روز مادر

    فرزند عزیزم پرنیا جان     در اولین سالی که به برکت وجودت مادر شدم میخواهم این دلنوشته را صادقانه تقدیمت کنم .امیدوارم تو نیز با فرزندان خود اینگونه رفتار کنی.......     فرزندم       از صمیم قلب میگویم که تازنده ام هیچ گاه در روز مادر انتظار هدیه یا سپاسی را از جانب فرزندم نخواهم داشت. هیچ گاه از عنوان مادری ام برای خواسته ای متوقعانه و یا رفتاری همراه با منت سوءاستفاده نخواهم کرد .       این را بدان از بابت شب بیداری هایی که در بالینت داشتم شیره جانی که با بی...
4 ارديبهشت 1393

تاب بازی

  امروز هوا خیلی خوب بود ما هم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم خرید . برات چند دست لباس گرفتم . بعد رفتیم خونه خاله (خاله خودم) هر وقت مهمونی میریم اول یه کم غریبی میکنی و بغل هیچ کس نمیری . بعضی وقتا کلی هم گریه میکنی ولی کم کم آشنا میشی و عادت میکنی  اونجا لباساتو تنت کردم خیلی بهت میاد . همه با دیدن این عروسک با این لباسا کلی ذوق کردن . خاله تو حیاطش یه تاب داره تو رو سوار تاب کردم خیلی دوست داشتی .                   ...
28 فروردين 1393

مادر دختری

  وقتی بی هیچ دلیل و بهانه ای نگاهم میکنی و لبخند میزنی       چه خوش بحال دلم میشود     چه حظی میبرم من ...     وقتی تنها آغوش مادرانه ام آرامت میکند دلیل هستی ام را میفهمم .       وقتی شیره جانم را نوش میکنی برای بقا دلیل هستی ام را میفهمم .       وقتی خسته و کلافه ای و تنها آغوش من خستگیت را میزداید دلیل هستی ام را میفهمم .       میخواهم باشیم من و تو       باشیم و مادر دخترانگی هایمان هم باشد و لذت ببریم .   ...
28 فروردين 1393

مسافرت نوروزی

    عزیزکم ما بعد از شهر یزد طبق معمول هر سال به شهرستان گناباد رفتیم پیش بابابزرگ و مامان بزرگ بابا .                                                             این عکس مربوط به سیزده بدر که یه روز سرد بود و تو تمام مدت خواب بودی وقتی بیدار شدی این عکس رو ازت گرفتم         ...
22 فروردين 1393

پرنیا و هفت سین

  سلام نازدار مامان ... با چند روز تاخیر اومدم تا برات از لحظه تحویل سال 93 بنویسم ما به همراه مامان جون و بابا جون و عمه ناهید به یزد رفتیم و 2 روز اول عید رو خونه عمه نسرین بودیم . چند ساعت مونده به تحویل سال عمه نسرین سفره هفت سین پهن کرد تو هم که شیطنتت گل کرده بود و می خواستی به همه چیز دست بزنی آخر سر هم تنگ ماهی رو انداختی رو زمین ولی فقط آبش ریخت و ماهی بیچاره نجات پیدا کرد امسال لحظه تحویل سال با تو حال و هوای دیگه ای داشت . چند تا عکس تو ادامه مطلب گذاشتم                           ...
22 فروردين 1393