گوشواره...
دوشنبه 93/2/15 بالاخره من و بابایی تصمیممونو گرفتیم که تو رو ببریم و گوشای نازتو سوراخ کنیم صبح که از خواب بیدار شدی یه صبحونه مفصل بهت دادم که اونجا احساس ضعف نکنی بعد با بابایی رفتیم کلینیک نزدیک خونه . من و بابایی که اصلا طاقت گریه هاتو نداشتیم تو رو دادیم دست خاله مریم(دخترعمو بابا ) تا ببردت ....... الههی واست بمیرم عروسک قشنگم که اونهمه گریه کردی و گریه منم دراوردی مبارکت باشه خانو م کوچولو ...... ...
نویسنده :
مامان پرنیا
21:34