پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

پرنیای مامان

رامسر 93

  عکسای عروسکم کنار دریا ...                                   دخترم  ما پنجشنبه  93/4/5 یه مسافرت 2روزه به شهر رامسر داشتیم . تو هم برای اولین بار دریا رو دیدی .   از اونجایی که عاشق آب بازی هستی حاضر نبودی از دریا بیای بیرون و حسابی با بابایی بازی کردی .   ولی خوشحالیت فقط زمانی بود که تو آب بودی و بقیه روز یه کم بهونه گرفتی و اذیت کردی .   ولی با این حال خیلی خوش گذشت . &nbs...
9 تير 1393
1140 17 15 ادامه مطلب

آرام جانم

  آرام جانم ...   روزها را با شوق دیدار چشمان تو سر میکنم و شبها را به شوق باز شدن دوباره چشمان تو به دنیا روز میکنم .   و هر روز بیشتر عاشق آن چشمان نازنینت میشوم.                 دلبندم... وصف ناپذیر است زمانی که به چشمهایم مینگری و لبخند میزنی. یادم نمی آید که کسی اینگونه مرا نگاه کرده باشد و اینقدر عمیق با نگاهش با من سخن گفته باشد . سخنی به درازای یک عمر ...                 دنیای من ... چه پر شکوه است آن لحظه ...
4 تير 1393

عروسی

  گل مامان جمعه عروسی پسر عموم بود که حسابی بهمون خوش گذشت . تا یکی دو ماه پیش تو این جور مراسم شلوغ کلافه میشدی و یه کم اذیت میکردی . ولی اون شب حسابی خوشحال بودی و فقط دست زدی و نانای کردی .       پرنیا خانوم کنار سام کوچولو و آقا پارسا               عاشقتم دخترم....       ...
27 خرداد 1393

اینجا همه چی در همه

دردونه مامان بالاخره امروز فرصت کردم عکساتو بذارم     این عکسو یه روز که رفته بودیم پارک ازت گرفتم           گوشواره جدید پرنیا (قرار بود گوشوارهاتو تا 4 هفته در نیاریم ولی بعد 2هفته به النگوی من گیر کرد و از گوشت دراومد. الهی بمیرم کلی خون اومد و گریه کردی . ما هم مجبور شدیم زودتر از موقع گوشواره های طلاتو گوشت کنیم)           این عکس تقریبا واسه یه هفته پیش تازه یاد گرفته بودی یه کم بلند شی که در حال شیطونی کردن ازت گرفتم           ...
15 خرداد 1393

میم ...

  دختر م ...   پرنیای قشنگ م ...   هستی م ...   حالا که به لطف دایمش میشود این " میم " نازنین و دوست داشتنی را کنار اسمت بنشانم و همه تعلقم را به تو و به روزگارت در همان یک حرف نابش خلاصه کنم , حس قریبی در وجودم میدود و مرا میرساند به مرزی که رهایی از سرزمینش ممکن نیست.     امان از این " میم " ی که همزمان محصورم میکند ،  محدودم میکند ، به اوجم میبرد و برمیگرداند ،     میشود تنها بهانه ز...
28 ارديبهشت 1393

گوشواره...

  دوشنبه 93/2/15  بالاخره  من و بابایی تصمیممونو گرفتیم که تو رو ببریم  و گوشای نازتو سوراخ کنیم  صبح که از خواب بیدار شدی یه صبحونه مفصل بهت دادم که اونجا احساس ضعف نکنی  بعد با بابایی رفتیم  کلینیک نزدیک خونه . من و بابایی که اصلا طاقت گریه هاتو نداشتیم تو رو دادیم دست خاله مریم(دخترعمو بابا ) تا ببردت ....... الههی واست بمیرم عروسک قشنگم که اونهمه گریه کردی و گریه منم دراوردی   مبارکت باشه خانو م کوچولو ......           ...
19 ارديبهشت 1393

گردش آخر هفته

    سلام مامانی با چند روز تاخیر اومدم تا برات از هفته ای که گذشت بگم .  از بس شیطون شدی  وقت نمیکنم بیام وبلاگتو آپ کنم واسه همین دیر شد.   جدیدا تو خونه زود حوصلت سر میره و همش بهونه گیری میکنی که ببریمت بیرون .     بر عکس بابایی این روزا سرش خیلی شلوغه بیچاره از صبح که میره سر کار ساعت نه و ده شب برمیگرده خونه اون موقع هم که وقت بیرون رفتن نیست .   ما هم تو خونه تنهاییم  واسه همین بیشتر میریم خونه مامان جون . اونجا چون دورت یه کم شلوغه کمتر بهونه میگیری . ولی هر وقت باباجون رو میبینی دستتاتو بلند میکنی که بغلت کنه  و خودتو سمت در خم میکنی که...
19 ارديبهشت 1393

هنرنمایی های جوجو

    پرنیا خانوم از ماه پیش کلی کارای جدید یاد گرفته       اول از کلمه هایی بگم که یاد گرفتی ب ب . م م (بابا و مامان) دد (اولین حرفی که گفتی) ن ن . البته خیلی وقته شیرین زبونی میکنی .       هر کاری میگیم انجام میدی     وقتی میگ یم بوس بده زود لباتو باز میکنی و میاری سمت صورتمون وایییییییییییی که چقدر اون لحظه خوردنی میشی اوایل این بوس مخصوص مامانی بود و  هیچکس رو جز من بوس نمیکردی  ولی الان همه رو بوس میکنی آخه میخوای دلشون نشکنه      با ی بای میکنی  ...
6 ارديبهشت 1393

روز مادر

    فرزند عزیزم پرنیا جان     در اولین سالی که به برکت وجودت مادر شدم میخواهم این دلنوشته را صادقانه تقدیمت کنم .امیدوارم تو نیز با فرزندان خود اینگونه رفتار کنی.......     فرزندم       از صمیم قلب میگویم که تازنده ام هیچ گاه در روز مادر انتظار هدیه یا سپاسی را از جانب فرزندم نخواهم داشت. هیچ گاه از عنوان مادری ام برای خواسته ای متوقعانه و یا رفتاری همراه با منت سوءاستفاده نخواهم کرد .       این را بدان از بابت شب بیداری هایی که در بالینت داشتم شیره جانی که با بی...
4 ارديبهشت 1393

تاب بازی

  امروز هوا خیلی خوب بود ما هم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم خرید . برات چند دست لباس گرفتم . بعد رفتیم خونه خاله (خاله خودم) هر وقت مهمونی میریم اول یه کم غریبی میکنی و بغل هیچ کس نمیری . بعضی وقتا کلی هم گریه میکنی ولی کم کم آشنا میشی و عادت میکنی  اونجا لباساتو تنت کردم خیلی بهت میاد . همه با دیدن این عروسک با این لباسا کلی ذوق کردن . خاله تو حیاطش یه تاب داره تو رو سوار تاب کردم خیلی دوست داشتی .                   ...
28 فروردين 1393